حکایات شیخ نخودکی

حکایات شیخ نخودکی

حاج شیخ و راهزن معروف

حاج شیخ و راهزن معروف

سناوندی · 15:43 1401/11/17

مرحوم نخودکی بهمراه شخصی به کوه معجونی حاشیه شهر مشهد (کوی سیدی کنونی) میروند ،که با یاغی معروفی برخورد میکنند، او شیخ نخودکی و همراهش را به مرگ تهدید میکند و... اصل حکایت مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل کرد که در خدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه «معجونی» از کوهپایه‌های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام «محمد قوش آبادی» که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد. مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری. دست مرا گرفتند و گفتند: چشم خود را ببند. پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم، فرمودند: باز کن، چون چشم گشودم، دیدم که نزدیک دروازه شهریم. بعداز ظهر آن روز، به خدمتش رفتم؛ کاسه بزرگی پر از گیاه، در کنار اطاق بود. از من پرسیدند: در این کاسه چیست؟ عرض کردم: نمیدانم و در جواب دیگر پرسشهایشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم. آنگاه فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟ گفتم: خیر، فرمودند: خوبست تو زبانت را در اختیار داری، بدان که تا من زنده ام، از آن ماجرا سخنی مگو وگرنه موجب مرگ خود خواهی شد. 

#کوه_معجونی

برای ورود به کانال حکایات شیخ نخودکی در    ایتا      در     سروش   روی نام پیام رسان کلیک کنید.

خواندن نامه نانوشته

خواندن نامه نانوشته

سناوندی · 17:21 1401/11/16

میرزا علی که تنها یک مرتبه به ملاقات حاج شیخ حسنعلی رفته بود از طرف دوستش توصیه میشود که اگر برایت مشکلی پیش آمد به ایشان متوسل بشو، سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه او مامور شد تا به شکایت گروهی از مردم علیه عمال رضا شاه رسیدگی کند و او رای را به مردم میدهد ، اما از ترس جانش متواری میشود، در پناهگاه بیاد شیخ نخودکی میافتد تا نامه ای برای او بنویسد ، اما از ترس ماموران حکومت منصرف میشود ولی.....

گمان بد آقای صنیعی به شیخ نخودکی

حکایت  آقای «صنیعی» اهل اصفهان و ریاست وقت اداره تلفن مشهد :
وقتی به درد پا مبتلا شدم و به ارشاد و به اتفاق دو تن از دوستانم به نامهای حسن روستائی و شاهزاده دولتشاهی به خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رحمة الله علیه رفتم تا توجهی فرماید و از آن درد خلاص گردم، چون به خانه او رفتم، دیدم که در اطاق گلی و بر روی تخت پوست و زیلویی نشسته است. در دلم گذشت که شاید این مرد نیز با این ظواهر، تدلیس می‌کند.
پس از شنیدن حاجتم، فرمود :